یادمه اون قدیما --بچه گیا عالمی داشت ---روزی داشتیم که همه --دور هم --زیر کرسی وسطای رختخواب ----گوش میکریم  همگی به قصه ی مادر بزرگ ----یادمه اون آخر مادر بزرگ یک قصه از ستاره گفت .....

یلدا خوب بود ؟Image result for ‫وب خارجیا از شب یلدا‬‎ انشا الله همیشه یلدا باشه و خوب و خوش در کنار هم زندگی کنید . آمین

قصه ی مادر بزرگ

یادمه اون قدیما بچه گیا عالمی داشت . همگی بچه بودیم هنوز تو عالم پاک بچگی به سر میبردیم .

روزی داشتیم که همه دور هم زیر کرسی وسطای رختخواب سر تا پا گوش میکردیم به قصه ی مادر بزرگ ...

مادر بزرگ یادت میاد ؟ آره عزیزم یادم میاد . آخ چه روزائی بود

یادت میاد مادر بزرگ اون آخرا یک قصه از ستاره گفتی ؟

آره عزیزم یادم میاد .

مادر بزرگ کرسیه یادت میاد . همه مون جا نمیشدیم بغلش رختخواب پهن میکردیم ؟

آره عزیزم یادم میاد  .....یادم میاد

اون کرسی که یک چهل تیکه که خودت درست کرده بودی وسطش پهن میکردی ؟

آره یادم میاد ...مادر بزرگ به فکر فرو رفت .  خونه مادر بزرگه دو طبقه بود و همه ی ما در طبقه ی اول جمع بودیم ....

مادر بزرگ به ناگهان بلند شد ....به طرف منقل رفت ----روی منقل را از زغال پر کرد ----همه فکر میکردیم به کبابم داریم امشب

منقل را روشن کرد ...هوا سرد بود من از جا بلند شدم و خودمو به منقل رساندم تا گرم شوم ...آخ که چه سرمائی حکمفرما بود ...

اما با آتش مادر بزرگ هیچ سرمائی را حس نمیکردی

آتش در حال سرخ شدن بود و گاه گاهی جرقه ای  میزد . اونم چه جرقه ای ! مادربزرگ اومد بطرف منقل و زغالی که جرقه میزد را برداشت و زیر شیر آب داخل حیاط گرفت و آن را خاموش کرد ...

مادر بزرگ لباس نو خودشو پوشیده بود و واسه همه ی نوه ها هم یک تیکه ای بعنوان کادو گرفته بود .

روسریشم مثل قدیم با یک سنجاق قفلی بسته بود درست عین اون قدیما ----همون جور

مادر بزرگ همان مادر بزرگ بچه گیم شده بود .....

آمد به طرف منقل و گفت بچه برو کنار ---مواظب باش نسوزی --نه من که دیگه بچه نیستم مادر بزرگ

گفتم مادر بزرگ میخواهی کباب درست کنی ؟ گفت واسه چی میپرسی ؟ اگه تحمل داشته باشی میفهمی حالا برو پیش بقیه زشته ....

من به داخل رفتم . بوی غذای مادر بزرگ همه جا را گرفته بود ---فضای خانه ی مادر بزرگ شلوغ شلوغ بود ....هر کسی داشت با یکی حرف میزد

زمزمه هایشان به گوش میرسید ...من هم به بقیه ملحق شدم .

دیگه نفهمیدم ....مادر بزرگ توی آشپزخانه میوه ها را میچید ---آجیل را در ظرف آجیل ریخت -----چه سلیقه ای به خرج داده بود .

هندوانه را چه زیبا بریده  قاچ کرده بود . آن قدر زیبا چیدمان کرده بود که دوست داشتی همشون را بخوری ...

وقتی رفتم و برگشتم با تعجب دیدم که نه میوه بود و نه آجیل و نه هندوانه       ---همه چیز محو شده بود

منقل هم در حیاط نبود !!!.....

آخ مامان بزرگ میوه ها کو ؟ آجیلا کو؟ هندوانه کو؟  سفره یلدامون کوشش

پس همه اون چیزا به یک باره کجا رفت ؟ راستش نمیدونم ----------جرات هم نکردم از مادر بزرگ بپرسم

جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم ساکت یک گوشه ایستادم و به فکر فرو رفتم .

پس مامان بزرگ کو ؟!

رفتم طرف مادرم و پرسیدم   مامان بزرگ کجاست ؟گفت : مگه تو حیاط نیست ؟گفتم بود اما حالا نیست .....! یعنی چی ؟ مگه میشه ؟

بدو دنبالش ببین کجاست ؟ اینور بگرد اونور بگرد نبود که نبود ......صداش کردم مامان بزرگ -----مامان بزرگ

کجائی ؟؟ کجا غیبت زد ؟؟؟!!!

ناگهان  عمم آمد و گفت :خانمها و آقایان نوه ها و نتیجه ها همگی بفرمائید بالا

مادر بزرگ اون بالا منتظر شماست .................همگی رفتیم بالا پیش مامان بزرگ


در را باز کردیم چشمامون از حدقه زده بود بیرون آن چه که میدیدیم باورمان نمیشود مات و حیران مانده بودیم .

خدا چه قدر زیبا شده بود سفره ی یلدا مادر بزرگم ----------انگار  همون بچه گیمون بود .......حیرون مانده بودیم و شگفت زده !!!!!


مامان بزرگ کرسی گذاشته بود و همان چهل تیکه را بروی کرسی انداخته بود فهمیدم اون منقل واسه کرسی بود نه کباب...

مادر بزرگ زیر کرسی نشسته بود و گفت : همگی بفرمائید

همه در حالی که متحیر و حیران بودند به طرف Lمادر بزرگ رفتند و با چه شوقی پریدند زیر کرسی ...


مادرم اشگ در چشمانش جمع شده بود منم همینطور  .....به ناگهان همه ی خاطرات به سرعت برق و باد عین پرده سینما از چشممان گذشت .

انگار همین دیروز بود . مادر بررگ گفت بخورید و خوش باشید امشب .


دیشب که همه ترسیده بودیم و حالا از این که دور هم هستیم و سالم هزاران بار خدا را شکر بگوئید .

شکر خدا در همه ی موارد لازمه ------مادر بزرگ رو به من کرد و گفت : کجا بودیم ؟

من گفتم : چی چی را کجا بودیم . قصمونو میگم تا کجا رسیده  بودیم ...تا ستارهه مامان بزرگ

بله هر کسی تو زندگیش ستاره ای داره که روزی میشه عیون ----اون ستاره که میگم ستاره ی بخت اونه

که وقتی نمایان بشه همه ی درد و رنجها و غمها تموم میشه و جاشو به خوشیها و زیبائیها  میده آدمی تو یک عالمه دیگه سیر میکنه

چی شده   آره عاشق شده عاشق -----

این جاست که قسمت آدما را میگند تو پیشانیشان نوشته ...

بله میگند خوشبخت و بدبخت شدن آدما تو پیشانیشان نوشته شده است .


اگه آدما خوب بدونند تو زندگی چی کم داره ؟ چی میخواد از زندگی ؟ بخوبی از حلش بر میاد .  کلاف سر در گم نمیشه

اون میگفت : وقتی ستاره بخت میشه عیون آدما به عشقشون میرسند و همه چیز به یک باره عوض میشه ...


بله عزیزان آن شب تا صبح مادر بزرگ از ستاره ی بخت خودش گفت . چیز هائی که تا آن  موقع نگفته بود ولی امشب همه را واسمون گفت و به ما

پند داد که در زندگی چگونه رفتار کنیم تا کشتی سرنوشت و زندگیمان به گل ننشیند ...


امیدوارم شب یلدای خوبی را سپری کرده باشید و یادتان نرود که سالمندان در زندگیمان بهترین نقش را دارند .اگر از تجربیاتشان در زندگی استفاده کنید

هرگز ضرر نخواهید کرد . به آنها احترام بگذارید ...

همین لحظه که :    یک شب همه ی ما ایرانیان است ---تکرار نخواهد شد .

به زندگی زیبا بنگرید تا لبخند به زندگیتان باز گردد .

تمامی مادر بزرگا سلامت باشند ...

مادر بزرگ منم سلامت باشد و سالیان سال شبهای یلدا را برایمان زیباتر و خاطره انگیز تر کند          آمین