Image result for ‫عکس یک دیوانه متحرک‬‎



دیوانه ای در شهر

در محله ای  یک دیوانه زندگی میکرد

. هر روز بیرون میامد و با بچه های محل بازی میکرد .

بچه ها سر به سرش میگذاشتند و او را مسخره میکردند .

بچه های محل وقتی میخاستند زیاد بخندند به او میگفتند دیوانه - دیوانه - دیوانه

او با شنیدن این کلمه چنان از خود بیخود میشد و هر چه دم دستش بود می شکست .سنگ برمیداشت و به طرف بچه ها پرتاب میکرد و بچه ها فقط میخندیدند میخندیدند .

خلاصه تفریح بچه های محل شده بود و هر روز غیر ممکن بود یکی دو ساعت سر به سرش نگذارند ...اما بزرگترها که میدانستند وصف مجنون شدنش را بچه ها را دعوا میکردند با کتک از محل دورشان میکردند

در محل هر کسی او را میشناخت وصف دیوانگیش را این جور بازگو میکردند که :

این که از اول دیوانه نبود عاشق دختری شد و چون دختر را به او ندادند و از محل رفتند از دوری دختر مجنون ودیوانه شد .


روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت .بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند :

آهای دیوانه !

میتوانی برای ما شعری بخوانی که ده تا کلمه  دل   داخلش باشد و هر کدام معانی مختلفی داشته باشد ؟

دیوانه گفت :

بله میتوانم !

دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت

هر چه کردم ناله از دل  سنگدل نشنید و رفت

گفتمش ای دلربا دلبر زدل بردن چه سود ؟

از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت .