بو علی سینا


بوعلی سینا در سفر بود .

در هنگام عبور از شهر جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت .

خودش بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد .

خر سواری هم به آن جا آمد.

از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب بوعلی سینا بست .

تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار بوعلی سینا نشست .

شیخ گفت :»

خر را پهلوی اسب من نبتد . چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد .

اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند .

خر سوار آن سخن شنید اما به روی خودش نیاورد .

مشغول خوردن شد ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد .

خر سوار گفت :

اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر اابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد .

قاضی سوال کرد چه شده ؟

اما بوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود هیچ چیز نگفت

قاضی به صاحب خر گفت :

این مرد لال است  ؟

روستائی گفت :

این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا این که تاوان خر مرا ندهد.

قبل از این اتفاق بامن حرف میزد ...

قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت

قاضی به بوعلی سینا گفت :

پس چنین بود ؟!!!حکمت حرف نزدنت پس چنین بود ؟!!!

بوعلی سینا جواب داد که ار آن به بعد در زبان پارسی یه مثل تبدیل شد .

جواب ابلهان خاموشی است


ا مثال و حکم علی اکبر دهخدا