حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین | داستان های ملا نصرالدین

ملا نصرالدین :

ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره می‌کنند و هلال ماه را نشان می‌دهند.

 

ملانصرالدین زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانه ای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت میدهند و نمی‌دانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ می‌شود کسی به ان نگاه نمی‌کند.

-------------------------------------------

روزی ملا الاغش راکه خطایی کرده بود می زد

شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمیدانستم که از خویشاوندان شماست اگر می‌دانستم به او اسائه ادب نمی‌کردم؟!

------------------------------------------

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند بهمین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم می‌گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند!

------------------------------------

وزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای این‌که با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان این‌که تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بودو الا خودت ارزش نداری!

--------------------------------------

ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره می‌کنند و هلال ماه را نشان می‌دهند.

 

ملانصرالدین زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانه ای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت میدهند و نمی‌دانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ می‌شود کسی به ان نگاه نمی‌کند.