نگاهم غریبانه به هر آنچه در اطرافم است خیره شده است .

چشمانم به در دوخته است  شاید بیاید و مرا از این انتظار رهایی بخشد .

باورم نمیشود که رفتی ...

    یعنی واقعا رفتی .؟؟؟ واقعا رفتی ؟؟؟

رفتی و مرا با کوله باری از غمها تنها گذاشتی ...

باورم نمی شود که دیگر درب خانه من به روی تو  باز نخواهد شد ...   باز نخواهد شد 

یعنی تو دیگرنمی آیی ؟؟؟؟؟؟؟

غم غریبی است

هوا بیرون بارونی است و رعد و برق صدای مهیبی دارد و دل آدمی را به لرزه در می آورد  تا یادمه از صدای رعد و برق می ترسیدم 

دوست داشتم اینجا بودی اینجا  و مثل همیشه  با هم درد و دل می کردیم ... اگه بودی دیگر ترسی از هیچ کس و هیچ چیز نداشتم

شاید من در اوهام به سر می برم شاید دلم می خواهد این جور می بود

غم از دست دادنت بدترین ضربه در طول زندگیم بود

.من هزاران ضربه در زندگیم خورده ام و در مقابل این ضربه ها دوام آوردم و باهاشون یک جورایی کنار آمدم

اما  ...اما.... با این درد چه کنم  ؟ تو بگو چه کنم ؟

خدایا دلم گرفته ... بیشتر از خیلی ... بیشتر از خیلی

غم وغصه های آدمی پایان ناپذیر است تا میاد یک غصه را  فراموش کنه دو باره یک غصه دیگه میاد سراغش

اما این  غم دیگر  غمی است که همیشه وجودم را مثل خوره می خورد

نمی شود  فراموش بشه

دیگر کسی نمی تواند غصه های درونی من را التیام بدهد

زندگی  برایم بی رنگ  شده است  . سفیدی جایش را به سیاهی داده است .رنگی جز سیاهی  در زندگیم بعد از تو جایی ندارد .

غریبانه نگاه میکنم غریبانه مینگرم و غریبانه فریاد می زنم

بارها و بارها  با صدای بلند می پرسم خدا  ......آخه چرا ؟

دیده ام به در خشکید  که شاید بیایی  ... نیامدی ...باورم نمی شود ...

باورهایم همه به باد رفت

غم از دست دادنت چه غریبانه وجودم را تسخیر کرده

چه غریبانه رفتی در نهایت تنهایی

چشمان نگرانت همیشه به راه بود

دلواپسیهایت تمامی نداشت

دلت پر از درد بود  دردهایت خالی از درمان

لحظه ها سپری می شود و من همچنان بهت زده ام  بهت زده

بارها از خود می پرسم آخه چی شد که این جوری شد ؟

هر جا پا می گذارم تو را می بینم به هر طرف می نگرم تو را می بینم

در خاطر من خاطراتت مانده که با اونا خودم را تسلی می دهم

نفس من با بودن تو زندگی می سازه بی تو مرده ای بیش نیستم 

غم هجرانت لبخند را از لبم گرفت ...خوشی دیگر برایم معنا ندارد ...خنده بر لبانم خشکید

آتشی که در درونم است با هیچ چیز خاموش نمی شود  با هیچ چیز

ای کاش می دانستم چه کنم ؟ 

هنوز گو نه های خیست از جلوی  چشمم نمی رود چقدر گریه می کردی

تو چه دل گند ه ای داشتی تو چقدر زجر کشیدی  چقدر رنج کشیدی چقدر دنیا برایت بی معنا بود

زندگیت در  لحظه ها بد یوم متوقف شده بود .




ناله های یک خواهر برای برادره از دست رفته اش سیاوش