هیچ کس را دست کم نگیرید و از اصل و ریشه ی و خاک خودتان فرار نکنید .....

بسیار جدابه بخوانید ...

تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین  لباس زیباست نشانه آدمیت

نقلی از پرفسور حسابی

در سالهای پیش از انقلاب در یکی از روستاهای نیشابور مشغول گذراندن دوران خدمت سربازی در سپاه بهداشت بودم .

یکی از روزها سوار ماشین به همراه دکتر درمانگاه از جاده ای میگذشتم که دیدم یک چوپان از دور چوبدستش را تکان میداد و به سمت ما میدوید !

در آن منطقه مردم ماشین درمانگاه را میشناختند .

ماشین را نگه داشتیم  چوپان  به ما رسید و نفس نفس زنان و با لهجه ای روستائی گفت :

آقای دکتر مادرم سه روزه بیماره ...

به اشاره ی ما درب عقب ماشین را باز کرد و رفت عقب ماشین نشست .

در بین راه چوپان گفت که دیشب از تهران با هواپیما به فرودگاه مشهد آمده و صبح به روستایشان رسیده و دیده مادرش مریض است !!!من و دکتر زیر چشمی به هم نگاه کردیم و از روی تمسخر خنده ای مرموزانه کردیم و به هم نگاه کردیم و به هم گفتیم :

چوپونه برای این که به مادرش برسیم برای خودش کلاس میذاره !

به خانه ی چوپان رسیدیم و دیدم پیرزنی در بستر خوابیده بود .

دکتر معاینه کرد و گفت سرماخوردگی دارد .

دارو و آمپول دادیم و یک دفعه دیگر هم سر زدیم و پیرزن خوب شد .

دو سه ماه از این جریان گذشت و ما فراموش کردیم .

یک روز دیدیم یک تقدیر نامه از طرف وزیر بهداری آن زمان آمده بود و در آن از این که مادر پرفسور اعتمادی استاد برجسته ی دانشگاه پلی تکنیک تهران را معالجه نموده اید تشکر میکنیم ....!

 

من و دکتر هاج و واج ماندیم  و گفتیم مادر کدام پروفسور را ما درمان کردیم ؟

تا یادمان به گفته های چوپان و معالجه مادرش افتاد .

با عجله به اتفاق دکتر در خانه پیرزن رفتیم و از او پرسیدیم مادر کدام پسرت استاد و پرفسور است ؟

 

پیرزن گفت همانکه آن روز با شما بود .

پسرم هر وقت به این جا میاید لباس چوپانی میپوشد و با زبان محلی  صحبت میکند ...

من و دکتر شرمنده شدیم و من از آن روز با خودم عهد بستم

 

         هیچ کس را دست کم نگیرم و از اصل و خاک و ریشه خودم فرار نکنم ....!