یادمه اون قدیما ، بچگی ها عالمی داشت . روزی داشتیم که همش فکرای جورواجور میکردیم که چطور بازی کنیم . شبی

داشتیم که همه آخر شب موقع خواب با هزار شوق و شعف دور کرسی وسطای رخت خواب گوش میکردیم همگی به قصه ی

مادر بزرگ. 

یادمه تابستونها رو پشت بوم مادربزرگ قصه میگفت......

هممون خیره شدیم به آسمون ، ستاره هاش

سر تا پا گوش میشنیدیم قصه ها از آدما .... از پریا .... پهلوونا از اون دیوای شر و شور ...

یادمه مادر بزرگ اون آخرا یه قصه از ستاره گفت

اون میگفت که هرکسی ستاره ای داره که تو آسموناس

اون ستاره که میگن ، ستاره ی بخت همه است

موقعی میشه عیون که مردما فکر میکنن به آخر خط رسیدن ، از همه دل بریدن ، از همه زخمای کاری یه عالم دردای سنگین کشیدن

وقتی غم واسه شادی دیگه هیچ جا نزاره ، وقتی آدم که آخر یه کوچه بن بسته به هیچ جایی راه نداره ستاره هه میشه عیون

وقتی آدم به ستارش میرسه زندگیش یه بارکی عوض میشه ......