آیا عمو نوروز و ننه سرما این عاشقان به هم روزی خواهند رسید ؟؟؟


عمو نوروز و ننه سرما

یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . ستاره های آسمون زیبا و درخشان چشمک زنان به خانه پیرزن تنها نظاره گر او بودند . 

ماه  و ستاره هاش آنشب در آسمان بیشتر از همیشه میدرخشیدند  . گویا همه ی آنها در شادی پیرزن سهیم بودند . آن موقع ها برق نبود . پیرزن یک چراغ گرد سوز داشت که اونو روشن میکرد اما آنشب ماه و ستارگان آنقدر روشنائی به خانه داده بودند که احتیاجی به روشن کردن چراغ گرد سوز نبود . اینو وقتی پیرزن فهمید که دید نور چراغ گرد سوز نیست که خانه را روشن کرده بلکه درخشش ماه و ستارگان بودند که زیبائی خاصی به خانه ی او داده بودند .او این را به فال نیک گرفت و آنشب  را  با شور و شعف خاصی سپری کرد . و تا آن زمان خوابی به این خوشی نرفته بود . گویا نوری از امید در دلش  روشن شده بود . خوابید و در خواب عمیقی فرو رفت......


صبح زود با صدای قوقولی قوقول خروس بیدار شد . نمازش را خواند . در خانه اش را هر روز آب و جارو می کرد . امروز با همه ی روزهای دیگر پیرزن فرق داشت . امروز یک روز خاص برای پیرزن بود . پاشیدن آب  و بوی خاک که به مشامش میخورد  او را سر حالتر میکرد . آخه اونموقعه ها موزائیک که نبود خانه ها گلی بود .و وقتی آب به  در و دیوار گلی میریختند بوی مطبوعی از کاه گل به مشام میرسید پیرزن آن روز سر حالتر از همیشه بود و چنان آرامش وصف ناپذیری به او دست داده بود که تصورش را هم نمی توان کرد . خودش فهمیده بود که امروز هر کاری که انجام میدهد یک رنگ و بوی خاصی براش داره اینو حس کرده بود . گاهی لبخند به لباش می نشست . آن رو ز شاد بود . شاد شاد


پیرزن تنها  / چندین مرغ و خروس داشت  آب و دانه ی مرغها را در کاسه شان ریخت قفسه مرغها را باز کرد و آنها را بیرون آورد تا دانه و آب بخورند . مرغها هر روز تخم میگذاشتند .

تخم مرغها را برداشت و در سبد گذاشت و دو تاشم برداشت تا نیمرو درست کنه و  صبحانه بخورد .  مرغا قصه ی پیرزن را میدانستند و با غمها و غصه های پیرزن آشنا بودند . با خود گفتند خدا کنه امسال به مراد دلش برسه 

پیرزن یگ گربه هم داشت . گربه میو میو کنان به پیرزن گفت ننه پیرزن منو یادت رفت . پیرزن رفت و برای گربه هم تکه ای گوشت گذاشت و به او هم گفت که اونو دعا کند . گربه وقتی غذاشو خورد گفت : خدا کنه به مراد دلت برسی . 

///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

 

عمونوروز به همراه حاجی فیروز در شب عید برای بچه ها هدیه می آورند .  این نماد نوروز است 

داستان عمو نوروز و ننه سرما عاشقانه است و عمو نوروز منتظر زنی است که با او میخاهد ازدواج کند .

بر اساس یک باور قدیمی او به دارکوبها و چرخ ریسکها می گوید که از برگ نورس درختان و گلهای نوشکفته قبای زیبائی برای عمو نوروز که در سفر دوازده ماهه است ببافند . قصه ی عمو نوروز و ننه سرما امسال / پارسال نیست قصه ی هزاران ساله است که همچنان روایت شده و میشود .


//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

آن روز پیرزن بعد از خوردن صبحانه کارش را شروع کرد . او دلباخته ی عمو نوروز بود و چون عمو نوروز می آمد از همان صبح زود شروع کرد به خانه تکانی همه جا را تمیز کرد و آب و جارو

خانه از تمیزی برق میزد . پیرزن بعد از خانه تکانی آبی گرم کرد و حمام کرد آخه اونموقع ها حمام نبود و مردم مجبور بودند آب گرم کنند و خودشان را بشویند . خلاصه حمام کرد و خودش را خشگ کرد . هفت قلم از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش میکرد . یل ترمه و تنبان قرمز و شلوار شلیته پرچین پوشید و مشگ و عنبر به سر و صورت و گیسش میزد و خودش را با آنها خوش بو می کرد . چارقی به سر میکرد و زیر چانهاش با سنجاقی زیبا می بست . خلاصه خودش را تا آن جائی که میشد زیبا میکرد .

گلیم را می آورد و می انداخت روی ایوان جلو حوضچه رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل های رنگارنگ بهاری 

سفره ی هفت سینش را چنان زیبا می آراست که کمتر کسی سلیقه ای این چنینی داشت . سفره از ترمه بود درون سفره سیر ؟ سرکه ؟ سمنو ؟ سبزی تازه ؟ سنجد / سکه را درون کاسه هائی که از نارگیل خودش بسیار زیبا درست کرده بود میریخت  و سبدی حصیری بسیار زیبا که خودش بافته بود هفت رنگ میوه ریخت و به طرز بسیار زیبائی آن میوه ها را تزئین کرد .


منقل آتش میکرد و رفت که قلیان را بیاورد و می گذاشت دم دستش اما سر قلیان آتش نمی گذاشت و همان جا چشم به راه عمو نوروز می نشست . پیرزن بسیار خسته شده بود آنقدر کار کرده بود که با آمدن عمو نوروز همه چیز آماده باشد چیزی کم نباشد . خسته ی خسته شده بود نشست و نفسی تازه کرد و منتظر عمو نوروز شد .

وقتی نشست بقدری خسته بود که درد پا اذیتش میکرد پاهایش را مالش میداد تا کمی از خستگیش بکاهد . چندان طولی نمی کشید که پلکهای پیرزن سنگین میشد  و آرام آرام به خواب عمیقی فرو رفت و خرناسش بلند می شد .



عمو نوروز از راه رسید با کوله باری از هدایا که برای بچه ها آورده بود که بین آنها پخش کند .او وقتی به خانه ی پیرزن رسید دلش نیامد که او را بیدار کند . یک شاخه گل همیشه بهار از شاخه چید و روی سینه ی او میگذاشت می نشست کنارش و او را مدتها نگاه می کرد . محو زیبائی او شده بود و از منقل یک گله آتش برمیداشت و میگذاشت سر قلیان و چند پک به آن میزد و یک نارنج از وسط نصف می کرد یک پاره اش را با آب و قند می خورد .


آتش منقل را برای این که زود سرد نشود می کرد زیر خاکستر روی پیرزن را می بوسید و هدیه اش را سر طاقچه میگذاشت و پا میشد راه می افتاد .

آفتاب یواش یواش روی ایوان پهن میشد و پیرزن بیدار میشد اول چیزی دستگیرش نمی شد اما وقتی یواش یواش چشمانش باز میشد

همه چیز دست خورده بود آتش سر قلیان / نارنج از وسط نصف شده / آتشها رفته زیر خاکستر / لپش هم تر بود و هدیه اش هم سر طاقچه


آه خدای من ...سر جایش میخکوب شد . مات و متحیر مانده بود تنفش سنگین شده بود . چه بر سرش دوباره آمده بود . خدایا عمو نوروز باز هم آمده بود و نخواسته مرا بیدار کند .؟ غم بزرگی بر دلش نشست دنیا برایش زیر و رو شد . میل به زنده ماندن نداشت . همه اش خودش را سر زنش میکرد که چرا ؟ چرا آن زمان که باید بیدار باشم خوابم برده است . چرا ؟ چرا بعد از آن همه زحمت که برای دیدن عمو نوروز کشیدم درست همان موقع که باید بیدار باشم خوابم برده و نتوانستم امسال هم عمو نوروز را ببینم ؟

دلش پر درد شده بود . همه چیز دور سرش میچرخید .  رفت پیش مرغ و خروساش شروع کرد به ناله و زاری . دستی به سر و گوش گربه اش کشید و گفت : دیدی امسال هم به مراد دلم که همانا دیدن عمو نوروزه نرسید م ؟ دیدی چی شد ؟ دیدی چه طور خوابم برد ؟ 

آن قدر ناله کرد که خروس از صدای ناله ی پیرزن به حرف در آمد و به او گفت : چاره ای نیست  جز یک دفعه ی دیگر بهار بشود و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند . 

پیرزن چاره ای جز این نداشت . باید یک سال دیگر صبر کند تا بلکه عمو نوروز را ببیند ....

همه ساله این داستان  بوده و هست . پیرزن گلی که عمو نوروز روی سینه اش گذاشته بود را خشگ میکرد و لای کتاب میگذاشت . چندین هزار گل همیشه بهار خشگ شده بود و هنوز که هنوزه عمو نوروز و ننه سرما به هم نرسیده اند


آیا بلاخره این انتظار پایان می پذیرد ؟ آیا بلخره یک بهار آن دو با هم روبرو میشود ؟ هزاران سال است که چنین چیزی اتفاق نیفتاده است . و پیرزن تنها با خشگ کردن گلهای عمو نوروز و هدایائی که طی این سالها برایش می آورد دل خشگ کرده بود و آنها را بو میکرد و احساس میکرد عمو نوروز پیشش است .

قدیمیها بر این باورند که اگر روزی آن دو به هم برسند دنیا به آخر میرسد . و از آن جائی که دنیا به آخر نرسیده پس هنوز که هنوزه به هم نرسیده اند .N-A